تربچه!

زلزله!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ الان که دارم برات می نویسم ساعت 8:20 شب هست و من تنهام. آخه بابایی تا جمعه ی هفته ی دیگه درگیر نمایشگاه کتاب هست. شب ها خیلی دیر میاد خونه. من هم ترجیح می دم خونه بمونم و به کارهام برسم تا این که برم خونه ی مامان جون. این طوری راحت ترم. این خصوصیت رو از مامان جون به ارث بردم! در هر شرایطی توی خونه ی خودم راحت ترم! خبر این که دیشب زلزله اومممممممممممد واااااااااااااااای من کلیییییییییییییییییی ترسیدم  نمی دونستم از کدوم طرف در برم  بابایی هم واستاده بود و به من می خندید!!!!!!!!!!  خدا رو شکر تلفات نداشت! 4.8 ریشتر بود. اما خیلی طولانی بود. تمومی نداشت  ...
20 مهر 1391

سقای فرشته ها

سلام گلکم خوبی مامانی؟ عزیزکم می دونم که الان اون بالا، شدی سقای فرشته ها. می دونم داری توی "هیات فرشته ها" آب و شربت می دی دستشون. عزیزکم بهت افتخار می کنم حضرت عباس (ع) نگه دارت باشه و دعای امام حسین (ع) پشت سرت برا ما هم دعا کن گلکم ان شاالله میای پیشمون و سقای زمینیان هم میشی می برمت مراسم شیرخوارگان حسینی (ع) بزرگ تر هم که شدی با بابا میری هیات   دلم برا مراسم بیت یک ذره شده دو سال افتخار حضور زیر بیرق ولایت توی ایام عاشورا رو داشتیم اما امسال .... اگه از اون بالا مراسم بیت رو می بینی، به جای من و بابا هم سینه زنی کن دوستت دارم ...
11 مهر 1391

این چند اتفاق!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ دیرتر آپ کردم تا چند تا اتفاق جمع بشن و برات بگم. 1. شنبه 19 آذر 1390 اولین حقوق بابا رو دادن هوراااااااااااااااااااااا یکی از بهترین روزهای زندگیمون بود. دیگه رسما مستقل شدیـــــــــــــــم  کلی ذوق کردیم و برای اولین حقوق بابایی برنامه ریزی کردیم!!! 2. در طول هفته سرما خوردگی داشتم و هنوز هم خوب نشدم   البته خدا رو شکر شدید نیست. 3. چهارشنبه متوجه شدیم برای این که خونه ای که خریدیم رو بتونیم به نام بزنیم بابایی باید کارت پایان خدمت داشته باشه!!! وااااااااای دنیا روی سرمون خراب شد آخه بابایی که هنوز سربازیش تموم نشده. خلاصه کلی پرس و جو ...
11 مهر 1391

خرید با طعم تهدید!!!

  سلام گلکم   خوبی مامانی؟   این چند روز خیلی سرم شلوغه. از طرفی هم اتفاق خاصی نمیافته تا برات بگم.   امروز صبح می خواستم برم بقیه ی وسائل رو برا اسباب کشی جمع کنم اما از اونجایی که زندایی توی امتحاناتش هست و فرصت هم کمه تصمیم گرفتیم بریم برا خرید حلقه (قابل توجه دوستانی که نگران بودن نکنه خدای نکرده من خواهر شوهر بدی باشم!!!    دیدید چه قدر خوبم!!!  )  آخه خاله زهرا به خاطر هدی فسقلی نمی تونست بازارگردی کنه, مامان جون مرضیه هم سرش شلوغ بود و این ماموریت خطییییییییر بر عهده ی من افتاد!!!   خلاصه تا ظهر کلییییییییییییییییییییییی گشتیم و سه تایی (من و زندایی و مامانش.دای...
11 مهر 1391

ما و چمدان!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ بالاخره بابا جون کاوه  اومممممممممممممممد   یک روز قبل از اومدنشون رفتیم و به مناسبت برگشتنشون یک کیک کوچولو گرفتیم  حیف که اون کیک عمر زیادی نداشت تا ازش عکس بگیرم!!!!!!!!!!! دیروز ساعت 2:30 صبح من و بابا و خاله زری رفتیم فرودگاه. ساعت حدود 3:30 بود که بابا جون از گمرک اومد بیرون و ما مبهوووووووووووت موندیم می دونی چرا؟ آخه بابا جون کاوه خیییییییلی تغییر کرده بود. و اما علت این همه تغییر: بابا جون برای فرار از اضافه بار, پلیور دایی محمد رو پوشیده بود و کاپشن شوهر خاله زری هم روی پلیور, شلوار دایی محمد, جوراب مامان جون مرضیه (البته جوراب معلوم نبود!) و ک...
11 مهر 1391

اگه گفتی .....!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ اگه گفتی امروز چه روزیه؟ بلللللللللللللللله امروز تولد بابایی هست هوراااااااااااااااااااا تولدت مباررررررررررررررررررررررک بابایی صبح می خوام برم کیک بخرم و عصر, مراسم رو با حضور بابا جون کاوه, مامان جون مرضیه, دایی محمد, بابایی و من برگزار کنیم       نگاهت را قاب مي گيرم در پس آن لبخند که به من, شور و نشاط زندگي مي بخشد امروز روز توست... عزیزم تولدت مبارک       ...
11 مهر 1391

من و این همه کاااااار !!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ این اولین پست از خونه ی جدیدمون هست که برات می نویسم. البته اولین شبی که توی خونه ی خودمون خوابیدیم جمعه 1 بهمن بود. اما بعدش رفتیم جهرم. دیشب هم برای بار دوم خونه ی خودمون خوابیدیم. حس خیـــــــــــــــــــــــــلی خوبیه حس این که زیر سقفی می خوابی که برای خودت هست. نگران اجاره و صاحبخونه و اسباب کشی نیستی خدایا دعا می کنم همـــــــــــــــــــــه این حس آرامش رو تجربه کنن و اما خبر این که 2-3 روز جهرم بودیم و رفتیم دیدن نیکسا خانم که تازه دنیا اومده. اما متاسفانه زردی داره و بستری هست. خدا رو شکر دیشب بهتر شده بود. خدا کنه زودتر مرخص بشه چون خاله جون نرگس ...
11 مهر 1391

عقد پرماجرا !!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ یک راست میرم سراغ ماجرای عقد دایی علی!!! جمعه 7 بهمن 1390 از شب قبلش اومدیم خونه ی مامان جون مرضیه اینا. دایی علی هم حدود ساعت 8:30 رسید شیراز. وای که چه قدردلم براش تنگ شده بود. سعی می کرد خودش رو آروم نشون بده اما کاملا معلوم بود برا فردا استرس داره!!!  حتی شام هم نخورد. گفت اشتها ندارم  فردا صبح همه ساعت 6 بیدار بودن و در تکاپوی آماده شدن  خطبه ی عقد رو حاج آقا زبرجد می خواست بخونه. دفترشون توی حرم حضرت سید علاءالدین حسین (ع) بود و قرار بود نهایتا تا ساعت 9 توی حرم باشیم. هر چی به ساعت 9 نزدیک می شدیم دست و پامون رو بیشتر گم می کردیم!!! قیامتی بر پا...
11 مهر 1391

رسما کم آوردم!!!

سلام گلکم خوبی مامانی؟ من که خسته ام خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی خسته  دیگه رسما دارم دیوونه میشم  هر چی به عروسی دایی نزدیک میشیم حجم کارها بیشتر میشه. اتفاق ها و جریانات ناخواسته هم بهش اضافه میشه و دیگه واویـــــــــــــــــــــــــــــــــــلا خاله زری مریض شده، بدنش عفونت شدید کرده و رسما از وظیفه ی خواهرشوهری استعفا داده!!!! من هم که حسابی درگیر خونه و اسباب کشی هستم و مجبورم جور خاله رو هم بکشم پریروز لوله ی آب آشپزخونه ترکید  البته همین جوری نه ها!!! خیر سرمون داشتیم با بابایی انشعاب می گرفتیم برا لباس شویی، کارمون که تموم شد و شیر اصلی ر...
11 مهر 1391

عروسی دایی

سلام گلکم خوبی مامانی؟ عروسی دایی علی هم به خوبی و خوشی تموم شد (جمعه 21 بهمن) جمعه صبح ساعت 6 بیدار شدیم و دوباره دستی به سر روی خونه کشیدیم تا ساعت 8. خدا رو شکر خونه روبه راه شد. البته هنوز ریزه کاری داره. ساعت 8 هم رفتیم خونه ی مامان جون مرضیه اینا و بدو بدو ها شروع شد!!! 3 تا مرد توی خونه بودن و تقسیم شدن و هر کدوم یک طرف رفتن!!! بابا جون کاوه کاری داشتن که باید میرفتن، آقا امین رفت برای کارهای میوه و شیرینی و تالار، من و بابایی و مامان جون مرضیه هم رفتیم خونه ی مامی (مامان بزرگ من) تا یک سری ظرف برا خنچه برداریم. کارها که انجام شد من و بابایی رفتیم برا خرید گردو و بادم برا خنچه. وسائل که خریداری شد مامان جو...
11 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به تربچه! می باشد